کوچه های روستا
شادترین وبلاگ دنیا
تاریخ : 6 تير 1394
نویسنده : abbasi
همه چیز از انجا شروع شد:

خواهرم مریض شده بود.هرچه درروستا دوا درمان کردیم خوب نشد.

او رابه شهر بردندهنوز به شهر نرسیده بود که خواهرم مرد.

نه اوبه دکتر رسید ونه دکتر به او رسید.

از همان روز پدرم گفت:باید به شهر بریم.

همه چیز مان رافروختیم:چهارتا گوسفند یک بره همین!

آن روز خوب یادم هست.پدرم ناراحت بود.مادرم آرام آرام گریه می کرد.

من حس عجیبی داشتم "هم دلتنگ بودم وهم دلم شور می زد.

دلم نمی خواست برای همیشه ازروستا خداحافظی کنیم.ولی دوست داشتم شهر راهم ببینم.

مادرم بقچه هایش را می بست .من دلم می خواست گوشه ای ازآسمان صاف روستا رابردارم در بقچه مادرم بگذارم تا هر وقت دلم تنگ شد ه آن نگاه کنم.

مادرم رختخوابها را می بست رختخوابهایی که بوی پشت بام خنک تابستان را می داد.


'گالری









یک باکس
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








آخرین مطالب

/
این سایت چکیده ای از سایت های شاد و مفرح است و اگر کسی احساس کرد ک این مطلب ب سایت وی تعلق دارد و از این که در این سایت است ب ما اطلاع دهد تا بررسی کنیم و ان را حذف کنیم