من
به داستان تو می اندیشم
و تو اکنون
به من.
زندگی سفره خالی پر از وسوسه است
که همیشه
از دم حادثه تلخ حضور، مایه بیداری ماست
و غروب
فکر آزار همین کاهگل ها
می فشارد من را
و تورا.
به من
با من
لبخند بزن.
کاش نمیفهمیدیم
حس بطلان اقاقی را.
پشت این مغرب تلخ
تکه چوبی است پر از فلسفه ی بیهوده
و دویدن
تا اینجا
خم شدم
و ریگ کفشی را از زمین برداشتم
پرتاب می کنم تو را
تا سکوت
تا همین ثانیه مبهم تلخ
تا همین اوج بلوغ
تا همین لحظه ی زیبای حضور
و کمی دورتر
تو، پر از تشویشی
که مبادا سر من سنگ شکست
و چقدر
و چقدر چندشم میشود از انتظار
و به فردای پر از خاطره پوچ
دلم گرفته
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0