عروسی داداشم
شادترین وبلاگ دنیا
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : abbasi
 

سلام :)

اومدم تعریف کنم ولی نمیدونم از کجا بگم!

4شنبه عروسی بود

من 2شنبه به سفارش عروس جان رفتم سبد خریدم واسه شاباش!

سبد تزیین شده بود 30 تومن،ساده بود10 تومن!ساده گرفتم خودم تزیین کردم

16 تومن درومد. خیلی هم خوب شد :)

همچین خواهرشوهری خوبی هستم :)

ولی همون روز علائم سرماخوردگی بروز پیدا کرد وقتی رسیدم خونه

حالم واقعا بد بود.

به شدت بدن درد داشتم انقد حالم بد بود رفتم دکتر. با داداش کوچیکم

به دکتر گفتم عروسی داداشمه و میخوام زود خوب بشم 2تا پنی سیلین

نوشت و 1 دگزا.

تست پنی سیلین زدم هی به جاش نگاه میردم گریه میکردم، داداشم هی

میگف چرا گریه میکنی؟؟؟ ولی هم درد داشت هم دلم پر بود. آخه چرا باید

دم عروسی داداشم انقد حالم بد میشد؟ :(

رفتم به پرستار نشون دادم، گف برو به دکتر نشون بده، چون یکم قرمز

شده! رفتم پیش دکتر، شیفت دکترا عوض شده بود، نشون دادم دست زد

به جای تست با نگرانی گفت حساسیت داری که!!منم دلم پرررر زدم زیر گریه

دکتره گف بخاطر پنی سیلین گریه میکنی؟ با سر اشاره کردم نه.

گف دفترچه تو بده برات قرص بنویسم. گریه کنان رفتم بیرون دفترچه رو از

داداشم گرفتم بردم دادم به دکتر..

بعدم رفتم دگزا رو زدم، یه آقاهه به داداشم گفته بود چی شده؟ چرا گریه

میکنه؟ مردم فک کردن تست اچ آی وی م مثبت شده :)))

تا نزدیکای خونه گریه میکردم، همینجوری :|

رسیدم خونه بابامو دیدم باز شرو کردم به گریه...

واقعا هم حالم بد بود هم دلم پر بود

فرداشم میخواستم استراحت کنم که دوستام رفتن افتتاحیه مترو، منم

وسوسه شدم رفتم، البته فقط به قصد دیدن دوستام، بعدشم اپلاسیون،

زنه واقعا پدرمو دراورد! :|

بعدم هی ازم تعریف کرد گف خیلی خوبی حتما واسه خودت اسپند دود کن،

هی هندونه زد زیر بغلم..

گفتم فرداشب عروسی داداشمه، گف نمیخواد خیلی خوشگل کنی چشمت میزنن :|

روز عروسی حالم بهتر بود، ولی صدام بدجور گرفته بود، حرف میزدم یهو

وسطاش صدام درنمیومد :| داداشم میگفت حرف نزدم میری رو اعصابم :|

ظهرش هم با مامانم رفتیم آرایشگاه

خیلی استرس داشتم. چون آرایشگاه ارزونی رو انتخاب کرده بودم،

فقطم بخاطر هزینش!

خداییش الکی گرونه!

دخترداییمم میگفت پول زیاد هم بدی اون چیزی که دوس داری نمیشه و

حرص میخوری، همون بهتر پول کم بدی و حرص بخوری :))

زنه شرو کرد به آرایش داشتم سکته میکردم، قبلش تصمیم داشتم خودم

آرایش کنم ولی دیدم زنه شرو کرد تو عمل انجام شده قرار گرفتم و چیزی

نگفتم ولی تا تونستم نظر دادم و حرف زدم! اولین بارم بود،همیشه هیچی نمیگم و

بعدش حرص میخورم :|

آرایش که تموم شد حس خوبی نداشتم ولی هیچی نگفتم، یه مدل مو

نشونش دادم گفتم اینجوری دوس دارم...

ولی چیزی که درست کرد هیچ شباهتی به عکس نداشت.. تنها شباهتش

گیره سر از بغل بود :))

ولی راضی بودم، یه جاشو راضی نبودم که اونم تقصیر خودم بود، خودم

گفتم اونجوری درست کنه..

خوب شد، راضی بودم... من 110، مامانم 100!

رفتیم خونه پسرعموم خونمون بود روم نمیشد باهاش روبرو بشم! هیچ وقت

آرایش نداشتم جلو فامیلا.. ینی خیلییییییییی کم آرایش میکردم جلوشون..

پسر عموم فقط خندید هیچی نگفت...

حاضر شدیم رفتیم تالار، مثلا ما صاحب مجلس بودیم، خیلیا زودتر از ما

رسیده بودن، مامانم هول شده بود :)))

خب ما خونمون نزدیک بود، بقیه از ترس ترافیک زود راه افتاده بودن!

خواهر عروس حاضر شده بود، دیدم یکم اعتماد بنفسم اومد پایین، خوب اون

خیلی لاغره، 45کیلو... :|

آرایششم قشنگ بود

البته اصلنم تحویلمون نمیگیره، خوشم نمیاد ازش :|

منم به روی خودم نیاوردم :|

رژ لبمو پررنگتر کردم و رفتم توی سالن، با دختر عمه م چندتا عکس گرفتیم،

هنوز سالن خالی بود

خواهر عروس توی اون خلوتی تک و تنها وسط میرقصیدم!! هی به من گفتن

برو برقص، گفتم حوصله ندارم بابا!

منی که چند روز بود توی این هوا تو خونه لباس زمستونی میپوشیدم و

ماسک میزدم، توی تالار با اون باد کولرش چه لباسی پوشیده بودم و چه آب یخی

میخوردم :|

صدام داغون بود، به مهمونامون میگفتم میخوام براتون بخونم :))

خیلی هم سرم شلوغ بود، به مهمونا خوش آمد میگفتم و یه سر به آشنا ها

و نزدیکا میزدم، داداش کوچیکه هی زنگ میزد کار داشت، هی زنگ میزدم به

داداش دامادم جواب نمیداد :|

ساعت 8ونیم اومدن، خواهرش سریع رفت باهاشون عکس گرفت، خب

عروس فقط حواسش به خانواده خودش بود، ما یه عکسم نتونستیم بگیریم با عروس و داماد :|

اصلا یه چیزایی شنیدم و دیدم ک یادش میوفتم آتیش میگیرم! از عروسی به

بعد هی به مامانم میگم از عروسمون بدم میاد :|

داماد کلی تو زنونه بود، هی داداش کوچیکم زنگ میزد بهم میگف بگو بیاد

دیگه

همه میگن داماد چرا نمیاد. حتی بابامم زنگ زد!

داشتم به داداشم میگفتم زنگ زدن میگن بیا، یهو عروس جون با تندی اومد

طرفم، ینی قشنگ اومد تو شکمم، میخواس ج...ر..م بده انگار، با حرص و تندی

گفت نمیشه بره الان باید برقصه!!

تا حالا اینجوری تندی نکرده بود بهم.. منم گفتم بایدی نداره مردونه هم داماد میخواد..

داداشم گف باشه باشه.. جدامون کرد قشنگ وگرنه گیس و گیس کشی میشد :|

من رفتم کنار، بغضم گرفت، دیدم ضایع س رفتم بیرون

حالا داداش منم که نمیرقصید، عروس هی میرقصید، با اشوه ی وحشتناک..

اصلا انقد اشوه ش زیاد بود که زشت بود دیگه.. بعدا دوستام تعریف میکردن

میگفتن داداشت چند بار ناراحت شد گف نکن اینجوری!

ولی عروس اصلا توجه نمیکرد

هی داداشم ساعتو به عروس نشون میداد، عروس هم ناراحت شد داداشمو

هول داد گف برو و پشت کرد به داداشم و با خواهرش رقصید.. داداشم دید

عروس ناراحت شده نرفت، مامان عروس به عروس یه چیزی گف که عروس

دوباره رو به داماد رقصید، دوباره داداشم گفته بود میخواد بره، عروس دوباره

قهر کرد و داداشم دیگه رفت!!

البته اینا خیلی تابلو نبودا، دوستام که جلو بودن و به شدت دنبال سوژه بودن

و میخواستن به من گزارش بدن دیدن و گفتن :))))

ولی بعدا همه فامیلامون میگفتن داماد میخواست بره عروس و مادرش

نمیذاشتن!!

بیچاره داداشم :(

واسه شامم که دوباره پیش عروس بود

از صبحم ک پیش عروس بود..

عروسم باید یکم شعور و منطق داشته باشه که مردا هم اومدن عروسی

دیگه!!

دوس دارن دامادو ببینن!

بابای عروس هم دیگه ناراحت شده بود به داداش کوچیکم گفته بود پس چرا

داماد نمیاد! باید میگف دخترت ولش نمیکنه :|

درسته عروسیه و عروس و داماد دوس دارن باهم باشن، ولی باید شرایطم

در نظر گرفت!

عروسی مختلط که نبود، مردا عروسو نمیتونستن عروسو ببینن،

ولی میتونستن دامادو ببینن که! مهمونی دور همی که نبود، داماد داشته

مراسم، باید میدیدنش دیگه!

کلی دوستای داماد، فامیلا، دایی، عمو، پسر عمو دس داشتن دامادو ببینن

یه گپی بزنن!

عروس و داماد هم از ساعت 11 باهم بود، باغ و آتلیه و دور دور و...

ساعت 8ونیم اومدن، ساعت 9وخورده ای هم عروس نمیذاشت داماد بره

مردونه! شامم که باید برمیگشت!

منم تا آخر مراسم دور و بر عروس نرفتم که یه وقت برخورد بد دیگه ای

صورت نگیره! :|

داماد هم ک رفت تازه شرو کردم به رقصیدن.. دوستام و دخترداییامو بردم

وسط.

دور من حلقه زده بودن میرقصیدیم.. فامیلای عروس هم دور عروس حلقه

زده بودن :))

آخه برخوردشون خوب نبود، از من ِ خواهرشوهر تا دوستام و فامیلا

سختشون بود برن طرفشون، فقط خودشونو میبینن، انگار فقط خودشون آدمن :|

منم به روی خودم نیاوردم و سعی کردم شاد باشم، که وسط رقصیدن دیدم

دوستم داره با عروس میرقصه و یهو دست منو گرفت کشید جلو عروس،

منم معمولی رفتار کردم و آهنگم زود تموم شد :))

همین دوستم که میگم، زیاد رقصش خوب نیس، خیلی هم خجالت میکشه،

ولی گف فقط بخاطر تو این کارو کردم :))

بعدشم رفتیم خونه عروس و داماد.. یکم نشستیم،اونجا باهم حرف هم زدیم،

معمولی، که تاجو خودت خریدی؟ خوشگل شدی، و ازین حرفا..

خدافظی کردیم و اومدیم خونه...

ولی همه از آرایش و لباسم تعریف کردن.. حتی بعضیا گفتن از عروس نازتر

شدی :))

 

 

چقد حرف زدم.. :|

 

 



یک باکس
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








آخرین مطالب

/
این سایت چکیده ای از سایت های شاد و مفرح است و اگر کسی احساس کرد ک این مطلب ب سایت وی تعلق دارد و از این که در این سایت است ب ما اطلاع دهد تا بررسی کنیم و ان را حذف کنیم