زندگی خوب بود و باغم خوب و سرسبز بود. در چراگاهم عقاب ینجه میخورد و دلم بس بی خودی خوش بود. در کنار نهر باغم کرکسی آواز میخواند,گرگهای مزرعه پا به پای گوسفندان در چراع بودند و من ترسم از نیرنگ باد و ابر باران بود. حال من خوب بود. از زمانی که به جای آن سگ گله که بر گرگان من دندان تیز میکرد و من سگ را با کفتار پیری جابجا کردم خاطرم قرص بود که دیگر مزرعه امن است. شیر و ماست سم است. یا خروس باید برایم تا به شب تخمی کند یا که میپندارم از بنیاد تخم مرغ ننگ است. آفت برگ درختانم شده کرمی که از زیبایی آن مات و مبهوتم.چرا باید درخت را از شته ترساند. نپرسید حال من را که به چون مجنونی من خوبم. به طرز حیرت آور من در این باور محبوبم. عقاب و گرگ و کفتارم عجین گشتند بر روزم.الانم دارم پیراهن برای افعی میدوزم.
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0