روزگار تار و شبهاي سياه،خانه ها تاريكتر از تاريكيها.جاده هايي كه همه بن بست بود،شهر ماتم كه پر از سرمست بود.سردر شهر سياه زندگي،حك شده بود بردگي تا بردگي.كار مردم با دروغ و با ريا،ميزدند حرف از خدا اما كيا.عاشقي را با هوس طاق ميزدند،دلبران را چوب و شلاق ميزدند.هركسي كه چهره اي بي ارزه داشت،پيش آنان رنگ و بوي تازه داشت.رنگ شاد شهر بي نام و نشون،رنگ قرمز بود و رنگ مرگ و خون.فكر حال بودند نه فكر روز بعد،همديگر را مي گماردند شير مرد.جيره هاشون باده و مي بود و بس،رنگ قرآني نبود در دور دست.ميگرفتند خانه پروانه را،تا ببافند بيرق بت خانه را.آتش حلواپزون شهرشون،مي پرستيدند كه كرده خلقشون.كارشون هر روز و هر شب خنده بود،قلبشون از عشق پاك آكنده بود.سينه ها زخمي پس همدم نداشت،دلبري گر زخم داشت مرحم نداشت.قصه شهر عجيب زندگي،قصه قلب من هست و سادگي.