مُچبندی سیاهچرمی بهمچ دستخود بستم
زندگی برای من متوقف شد و درآن شکستم
رزگارمیگذرد از آنچه که نامش زندگیاست
بهرسم عاشقان در ره سَرمَستیپیمان بستم
کسانیدیدم مدعی شرافت و ملّت اهل دین
رفتم و پیوستم گرچه ندانستم چـیست این
بهر دیدار یاران موافق گذر کردم به مَیـخانه
بدیدممـَستان گویند یااللّٰـهُ و دردست پیمانه
اهلنمازومَسجد درسجــده اللّٰه به فکر زنایند
خراباتیـانمـَیخانهدرحالت مَستی یادخدایند
مردانگیِاهل مَیخانه کجا و اهل مسجدکجا
روم به مـَـیـخـانه تا که باشم مَردِ مَستِ خُـــدا
هرآنکه سخنانش بر خلاف گفتار مَــن است
گمانم که بی خُــــدا و شاید او نادان تر است
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0