مستانه نگاه کن ! از مو هایت غزل میریزد
شادترین وبلاگ دنیا
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : abbasi
 

آن ها با ما خیلی فرق داشتند 

خانه شان ، حیاطشان ، وسالشان و همه چیزشان یک طور دیگر بود 

حتی لباس پوشیدنشان هم مثل ما نبود 

من هر روز صبح زود بیدار میشدم ، میرفتم کنار پنجره و پرده ی توری معمولی مان را کنار میزدم تا خانه ی آن ها را تماشا کنم 

خانه ی آن ها خیلی قشنگ بود 

آن ها مثل ما پرده نداشتند 

از پنجره هایشان شعر آویزان میکردند و حیاطشان را شب هنگام شبنم های درشت بهاری میشستند 

مهم نبود که در خانه های ما و در شهر چه فصلی باشد 

خانه ی آن ها همیشه یک فصل دیگر بود 

گاهی میدیدم که دخترک رقص کنان روی گلیم های هزار رنگشان میدود و گاهی میرود توی نقش گلیم و با آن آهو های نارنجی رنگ بازی میکند 

من هم چند بار خواستم بروم توی فرش لاکی مان ولی فرش ما نه آهو داشت و نه من میتوانستم بروم توی فرش ... 

مادرش مثل مادر من نبود 

نه سبزی پاک میکرد ، نه دست هایش بوی پیاز میداد 

مادرش همیشه میخندید 

مثل مادر من گریه نمیکرد 

توی حیاطشان همیشه پروانه ها پرواز میکردند و من آرزو میکردم ای کاش یکی از پروانه ها بیاید دم پنجره ی اتاق من اما نمی امد ! 

حوض آبی شان همیشه پر از انار و هندوانه بود . 

برعکس ما که حوض خانه مان ترک خورده و همیشه خالی است 

خانه شان خیلی قشنگ بود 

همه چیزشان قشنگ بود 

شب ها پدر دخترک مو های مادرش را شانه میزد و میگفت مستانه نگاه کن ! از مو هایت غزل میریزد ! 

بعد مادرش بلند میشد میچرخید تا همه غزل ها از موهایش بریزد و پیراهن آبی رنگش آنقدر قشنگ توی هوا تکان میخورد که از همه ی لباس های سیاه و قهوه ای مادرم متنفر میشدم ... 

آنوقت دخترک از ته دل قهقهه میزد و تند تند غزل ها را جمع میکرد و میگذاشت توی جیبش 

بعد همه شان چای میخوردند اما نه از این چای ها که ما میخوریم 

چایی هایشان رنگ بهار بود 

یک روز سرخ 

سک روز سبز 

یک روز بنفش 

آخر شب که میشد همه شان یکدیگر را میبوسیدند و میرفتند توی خانه 

از وقتی چراغ هایشان خاموش میشد ، دلتنگی و بی حوصلگی من هم شروع میشد 

من میماندم و خانه ی کهنه مان با دیوار های سبز کدر ترک خورده و مادرم که همیشه گریه میکرد و پدرم که هر وقت میآمد خانه خسته بود . 

ما هیچ وقت همدیگر را نمیبوسیدیم و چای هایمان همیشه همین چایی سیاه های معمولی بود . 

پدرم هیچ وقت مادرم را به اسم کوچک صدا نمیکرد ! همیشه میگفت خانم ... 

مادرم هم هرگز خنده کنان توی حیاط نمیچرخید و هیچ غزلی توی مو هایش نبود 

خانه ی ما مثل آنها نبود

در خانه ی ما همیشه یک فصل دیگر بود ...

 



یک باکس
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








آخرین مطالب

/
این سایت چکیده ای از سایت های شاد و مفرح است و اگر کسی احساس کرد ک این مطلب ب سایت وی تعلق دارد و از این که در این سایت است ب ما اطلاع دهد تا بررسی کنیم و ان را حذف کنیم