گل آفتابگردان
شادترین وبلاگ دنیا
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : abbasi
 

چکیده ای از کتاب "یخی که عاشق خورشید شد" / رضا موزونی:


زمستان تمام شده و بهار آمده بود. تکه یخ کنار سنگ بزرگ، جای خوبی برای خواب داشت. از میان شاخه های درخت نوری را دید. با خوشحالی به خورشید نگاه کرد و با صدای بلند گفت:

سلام خورشید!

من تا الان دوستی نداشته ام با من دوست می شوی؟
خورشید گفت: سلام امّا...
یخ با نگرانی گفت: امّا چی؟! 
خورشید گفت: تو نباید به من نگاه کنی! باور کن من دوست خوبی برای تو نیستم. اگر من باشم تو نیستی! می میری، می فهمی؟
یخ گفت: چه فایده که زندگی کنی و کسی را دوست نداشته باشی! چه فایده که کسی را دوست داشته باشی ولی نگاهش نکنی.
روزها یخ به آفتاب نگاه کرد و کوچک و کوچک تر شد.

یک روز خورشید بیدار شد و تکه یخ را ندید! از جای یخ جوی کوچکی جاری شده بود.
چند روز بعد همان جا گلی زیبا به شکل خورشید رویید. هر جا که می رفت گل هم با او می چرخید و به او نگاه می کرد. گل آفتابگردان هنوز عاشق خورشید است...

 



یک باکس
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








آخرین مطالب

/
این سایت چکیده ای از سایت های شاد و مفرح است و اگر کسی احساس کرد ک این مطلب ب سایت وی تعلق دارد و از این که در این سایت است ب ما اطلاع دهد تا بررسی کنیم و ان را حذف کنیم