روزی عاشق باران بودم
باران که می بارید
سر از پا نمی شناختم
سراسیمه ی شوق و
ناز خیال
به خیابان می زدم
و خیابان ابر ترد خیسی بود
در لمس گامهای شاد و شتابان من
پرواز می کردم
و ذرات هوای خوشبخت را نفس می کشیدم
چه لذتی!
چه رویایی!
امشب
وقتی به خانه رسیدم
خیس بودم
دهم آبان
نود و چهار خورشیدی
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0