ترس...
شادترین وبلاگ دنیا
تاریخ : 24 دی 1395
نویسنده : abbasi
باز هم بیخوابی

و باز هم ترس

دوباره عرق سرد روی بدن

و باز هم ترس از خواب

اون فراموش کرده بود که پری مهربونی دیگه در کار نیست

قبلنا خیلی درد داشت خیلی میترسید و از شب و سکوتش واهمه داشت

تا چشماشو میبست اطرافش پر از صداها و ناله های عجیبی میشد که مو رو به تنش سیخ میکرد

حس میکرد که یکی اروم اروم بهش نزدیک میشه و یه دفعه دست میذاره روی دهانش و نفس کشیدن براش سخت میشد

اره قبلا خیلی بد شبها رو به صبح میرسوند

اما چند روزی بود که با اومدن یکی تو زندگیش شبا دیگه از اون اقا غول و دار و دستش خبری نبود

شبها با یه شب بخیر گفتن و عشقبازی حصار میشد و اروم و راحت تا صبح چشماش رو میبست و هزار تا خواب خوش میدید

ولی

بیخبر از همه جا و همه چیز 

بدون اینکه فکر کنه پری دیگه نیست و حصاری هم در کار نیس

با بغضی سنگین و گونه هایی خیس 

اروم اروم چشماش بسته شد

بعد چند لحظه دید تو یک جنگل تاریک وسط نا کجا آباد قرار گرفته

ترس تمام وجود رو گرفته بود

شکل یه ادم چوبی و کوچولو شده بود

آسمون پیدا نبود

تا چشم کار میکرد درختهای بلند و سر به فلک کشیده اطرافش رو گرفته بودن 

یه دفعه یه صدای آشنا به گوشش خورد

اره اون دیو بدجنس که قبلا اروم و قرارش رو ازش گرفته بود باز پیداش شده بود

حسش میکرد دقیقا پشت سرش بود

میخواست فرار کنه اما میدونست بیفایدس

تمام بدنش به لرزه افتاده بود و قلبش میخواس از سینش بزنه بیرون

بازم به دام افتاده بود

اون غول ب شاخ و دم خیلی ازارش داده بود

البته زمانی که پری وجود نداشت

امشبم هر چی اینور و اونور رو نگاه کرد خبری از پری نبود

خودش رو اماده کرده بود واس رفتن

میدونست که دیگه طاقت شکنجه های دیو رو نداره

تو همین فکرا بود که انگشتای سیاه و بزرگ دیو دور بدنش حلقه شد و اونو بلند کرد

راه گلوش بسته بود و نمیتونست داد بزنه

البته دیگه مثل قدیما دیگه دست و پا نمیزد

اصلا دیگه حوصله ی داد زدنم نداشت 

اقا دیوه اونو برد بالا و روبرو صورتش گرفت

واااای که چقد زشت بود

خیلی ترسیده بود

دیو ک ادمک رو باز پیدا کرده بود انگار خیال بازی داشت

اونو پرت کرد زمین و ادمک که از دیدن اون صورت زشت دیو خیل ترسیده بود پاگذاشت به فرار

وسط جنگل به اون بزرگی با جسم و روحی دربوداغون خیلی عذاب اور بود

خیلی درد کشید

خیلی گریه کرد

خیلی داد زد و کسی به دادش نرسید

همش میگفت کمک کمـــــــــــک کمــــــــــــک

کم مونده بود ادمک قصه ی ما قبض روح بشه که یکی با صدای ناله هاش بیدارش کرد

چیه داد میزنی

چرا تمام بدنت خیس عرق شده

خواب میدیدی؟

پاشو یه لیوان اب بخور

سرش رو چرخوند و دید چراغا خاموشه

مگه نگفتم چراغا رو خاموش نکنید

اما امان از نبودن پری 

چراغ و لامپ و روشنایی که مهم نیس

یهو به فکر که فرو رفت

فهمید پری که نباشه دیگه نه چراغ مهمه نه لامپ نه روشنایی

فقط کافیه چشماش بسته بشه

و باز مثل قدیما

تصمیم گرفت که دیگه چشماش رو نبنده 

حد اقلش تا سحر

که دیگه مجبور نشه شبها رو تا صبح با دیو و غول و هزار تا جونور زشت و ازار دهنده بگذرونه

فقط باس نخوابید 

اره

دیگه شبها نخواب آدمک...



یک باکس
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








آخرین مطالب

/
این سایت چکیده ای از سایت های شاد و مفرح است و اگر کسی احساس کرد ک این مطلب ب سایت وی تعلق دارد و از این که در این سایت است ب ما اطلاع دهد تا بررسی کنیم و ان را حذف کنیم