تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
 

تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
بدین سان خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب
تبی این گاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه
چه آتشها که در این کوه برپا می کنم هر شب
تماشایی است پیچ و تاب آتش ها .... خوشا بر من
که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
که این یخ کرده را از بیکسی ها می کنم هرشب
تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب
دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟
که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب

         " محمد علی بهمنی "


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
 

من تو را در تمام روز های بودنت

و تو مرا در تمام روز های نبودنم

دوست داشته ایم


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
 

آرام جانم سرو روانم من بی تو نمانم عزیز من        بیا ای نازنین بیا ای مه جبین دردت به جانم
از غم عشقت دل شیدا شکست                       شیشه می در شب یلدا شکست
از بس که زدم ریگ بیابان به کف                        خار مغیلان   همه در پا شکست
از غم عشقت دل شیدا شکست                       شیشه ی می در شب یلدا شکست
 از بس که زدم ریگ بیابان به کف                     خار مغیلان همه در پا شکست


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
 

امروز به این نتیجه رسیدم که مادر شوهرم با همه ی استعداد هاش نابود شده ! 

آدمی بوده که اگه ادامه تحصیل میداده یا اگر مال این نسل بود ، خیلی راحت و با علاقه تا دکترا میخوند ... 

با اینکه الان هفتاد و چند سالشه ولی هنوز انقدر دقیق و باهوشه که گاهی یادم میره دارم با کسی صحبت میکنم که از من حداقل پنجاه سال بزرگتره و ممکنه مثلا ندونه که تگ کردن یه نفر تو اینستاگرام ینی چی ! 

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
 

نمیدونم کلا وبلاگنویسی در جهان مجازی ور افتاده و بی رمق شده یا من اینجوریم که دیگه خیلی باهاش حال نمیکنم !؟! 

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
طبق معمول بی خوابی زده به سرم 

هر چه از ازدواجمان میگذرد اوضاعم بد تر میشود و شب ها بی خواب تر از قبلم 

نگاه میکنم به عکس روز عروسی مان که روی دیوار است . او دستش را حلقه کرده دور کمر من و من یک دستم روی شانه ی اوست و با دست دیگرم دسته گلی را گرفته ام که الان خشک شده و بسته ام اش به میله ی روی اپن تا یادم بماند که تازه عروسم ! 

یادم بماند که چه برنامه هایی برای دوران تازه عروس بودنم داشتم 

اینکه یک روز ساری آبی هندی بپوشم و یک خال قرمز بگذارم وسط ابرو هام و یک روز مثل یک دختر اروپایی لباس بپوشم و مو هایم را محکم ببندم تا شکل دختر های آلمانی بشوم . 

این جور وقت ها کلی از خودم راضی میشوم که قدم بلند است و جثه ام به دختر های آلمانی بی شباهت نیست ! 

یک روز هایی هم قرار داشتم لباس چینی بپوشم و خط چشمی بکشم که چشم هایم را کوچک تر از قبل نشان بدهد و تصور کنم که یک دختر چینی هستم . 

اما در واقع هرگز نه میتوانم شبیه دختر های ریزه ی چینی باشم و نه دوست دارم که در این نقش جای بگیرم . 

دختر های چینی هیچ جذابیت زنانه ای ندارند . 

برعکس مصری ها که هر چقدر بخواهی اغوا کننده اند . میتوانم خط چشم بلندی تا روی شقیقه هایم بکشم تا چشم هایم به اندازه ی کاهنه ی اعظم معبد آمون درشت به نظر برسد و تصور کنم که یک ملکه ی مصری ام در زمان رامسس دوم ! 

همه ی این فکر ها را از سرم میگذرانم و به برنامه های جدیدی فکر میکنم که میتوانم برای تنوع بخشیدن به زندگی مشترکمان انجام دهم . 

راستش بیشتر از انکه همسرم یا زندگیمان نیاز به تنوع داشته باشند خودم هستم که دائما محتاج تغییرم ! 

آدمی هستم که هیچ وضعیتی را برای مدت طولانی تحمل نمیکنم مگر اینکه تغییراتی در آن رخ دهد که برایم جالب باشد . که البته لزوما برای دیگران جالب نیست !

حالا هم طبق معمول خوابم نمیبرد و مدام توی فکر های بی سر و تهم غوطه میخورم . 

عکس روی دیوار اما تنها چیزی است که نمیخواهم تغییر کند . دوست دارم تا ابد همانجا بماند و ما دوتا همینطور که به نقطه ی دوری نگاه میکنیم لبخند بزنیم و همین هایی باشیم که هستیم . نه مصری نه آلمانی و نه هیچ ملیت دیگری را برای خودم در روز عروسی ام دوست ندارم . 

میخواهم خودم باشم 

یک عروس خانم نقره ای که با لبخند ملایمی در یک شاسی بزرگ کنار پسر قد بلندی با کت و شلوار مشکی ثبت شده . 

این تنها چیزی است که هر قدر شب ها خوابم نبرد و هر قدر بهش نگاه کنم خسته نمیشوم ... 

 

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
 

اين روزا حتما خبر بي حجاب شدن يك بازيگر سينما رو شنيديد ؟! 

همش دارم فكر ميكنم به اينكه همچين تو رسانه ها تيتر ميزنن * بي حجاب شدن بازيگر سينما * انگار تا ديروز چادر سر ميكرده و يه تار موش هم بيرون نميومده ! 

والا 

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
 

آن ها با ما خیلی فرق داشتند 

خانه شان ، حیاطشان ، وسالشان و همه چیزشان یک طور دیگر بود 

حتی لباس پوشیدنشان هم مثل ما نبود 

من هر روز صبح زود بیدار میشدم ، میرفتم کنار پنجره و پرده ی توری معمولی مان را کنار میزدم تا خانه ی آن ها را تماشا کنم 

خانه ی آن ها خیلی قشنگ بود 

آن ها مثل ما پرده نداشتند 

از پنجره هایشان شعر آویزان میکردند و حیاطشان را شب هنگام شبنم های درشت بهاری میشستند 

مهم نبود که در خانه های ما و در شهر چه فصلی باشد 

خانه ی آن ها همیشه یک فصل دیگر بود 

گاهی میدیدم که دخترک رقص کنان روی گلیم های هزار رنگشان میدود و گاهی میرود توی نقش گلیم و با آن آهو های نارنجی رنگ بازی میکند 

من هم چند بار خواستم بروم توی فرش لاکی مان ولی فرش ما نه آهو داشت و نه من میتوانستم بروم توی فرش ... 

مادرش مثل مادر من نبود 

نه سبزی پاک میکرد ، نه دست هایش بوی پیاز میداد 

مادرش همیشه میخندید 

مثل مادر من گریه نمیکرد 

توی حیاطشان همیشه پروانه ها پرواز میکردند و من آرزو میکردم ای کاش یکی از پروانه ها بیاید دم پنجره ی اتاق من اما نمی امد ! 

حوض آبی شان همیشه پر از انار و هندوانه بود . 

برعکس ما که حوض خانه مان ترک خورده و همیشه خالی است 

خانه شان خیلی قشنگ بود 

همه چیزشان قشنگ بود 

شب ها پدر دخترک مو های مادرش را شانه میزد و میگفت مستانه نگاه کن ! از مو هایت غزل میریزد ! 

بعد مادرش بلند میشد میچرخید تا همه غزل ها از موهایش بریزد و پیراهن آبی رنگش آنقدر قشنگ توی هوا تکان میخورد که از همه ی لباس های سیاه و قهوه ای مادرم متنفر میشدم ... 

آنوقت دخترک از ته دل قهقهه میزد و تند تند غزل ها را جمع میکرد و میگذاشت توی جیبش 

بعد همه شان چای میخوردند اما نه از این چای ها که ما میخوریم 

چایی هایشان رنگ بهار بود 

یک روز سرخ 

سک روز سبز 

یک روز بنفش 

آخر شب که میشد همه شان یکدیگر را میبوسیدند و میرفتند توی خانه 

از وقتی چراغ هایشان خاموش میشد ، دلتنگی و بی حوصلگی من هم شروع میشد 

من میماندم و خانه ی کهنه مان با دیوار های سبز کدر ترک خورده و مادرم که همیشه گریه میکرد و پدرم که هر وقت میآمد خانه خسته بود . 

ما هیچ وقت همدیگر را نمیبوسیدیم و چای هایمان همیشه همین چایی سیاه های معمولی بود . 

پدرم هیچ وقت مادرم را به اسم کوچک صدا نمیکرد ! همیشه میگفت خانم ... 

مادرم هم هرگز خنده کنان توی حیاط نمیچرخید و هیچ غزلی توی مو هایش نبود 

خانه ی ما مثل آنها نبود

در خانه ی ما همیشه یک فصل دیگر بود ...

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
 

اخیرا توی هارد شوهرم یه سری سریال خارجی جدید پیدا کردم که بعضیاشون خیلی باحالن 

دارم سریال منتالیست رو میبینم و باید اعتراف کنم که از اون موقع مدام فکر میکنم که یه روز پاتریک میاد سراغم توی چشمام خیره میشه و میپرسه چرا شوهرتو کشتی ؟ 

در واقع این تخیل مسخره به این خاطره که توی خیلی از قسمت های فیلم یه زنی شوهرش رو ( یا برعکس ) میکشه و گروه تجسس بعد از کلی جستجو و ظنین شدن به ادمای مختلف میرسن به همسر مقتول ! 

باز اگر بخوام صادق تر باشم ، یه کمی از این فکر فراتر هم رفتم . 

یعنی با خودم فکر کردم که اگر یه روزی بخوام شوهرمو بکشم ، چطوری این کارو میکنم و نتایج قابل توجهی هم گرفتم !

از اونجایی که اون مرد مهربان این وبلاگ رو میخونه ، از همینجا ازش معذرت خواهی میکنم بابت این تخیلات و بهش اطمینان میدم که دوسش دارم و به محض اینکه این سریال تموم شه و برم سراغ سریال بعدی ، فاز فکریم کاملا عوض میشه ... 

 

 

پ.ن : مطمئنم که از این پستم هیچ خوشت نیومده اما نزن تو حالم . کلی حالم با نوشتنش خوبه ... 

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی

دارم قرمه سبزی میپزم و همزمان والیبال میبینم 

خوشحالم 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
 

اعتراف میکنم یکی از تفریحاتم اینه که میرم تو سایت همراه اول تو قسمت پرداخت قبوض شماره موبایل اطرافیانمو ( یا هر کس که شماره شو داشته باشم ) میزنم ببینم قبضش چقدر اومده ! بعدم میشینم تحلیل میکنم ببینم چرا اینجوری اومده و احتمالا بیشتر هزینه ش رو چه سرویسی شامل میشه ! 

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
 

تعریف از خود نباشه ولی همیشه فکر میکنم من اگه مامان شم ازون مامانای مهربونی میشم که دستپختش عااالیه و بچه هام همش میگن هیچی غذاهای مامانمون نمیشه ! 

بعد پس فردا که پسرم زن گرفت ، زنش هر چی بپزه به چشمش نمیاد و همش میگه غذا های مامان رویای خوشگلم یه چیزه دیگه س 

بعد هی عروسم لجش میگیره و حسودیش میشه آی من حال کنم آی حال کنم .... 

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی

تو یه جمعی زده بودم زیر آواز و خیلی جدی داشتم آهنگ احسان خواجه امیری رو میخوندم:

زندگی قبل تو با من بد بود

سرد و خسته بین مردم بودم...

خیلی جدی تر از قبل ادامه دادم:

من به هر کسی رسیدم کم داشت...

جمع رفت رو هوا! همه دارن اسید میخورن!


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
تـا عقل بشـر بـه بنـد سَر اسیـر و انسان واعظ اسـت
چه دانـد عاشقــی و مَستــی پیشـه ای انسانـی اسـت
روح طالب تجلی و دل طالب عشق است . . . دریغ
جا برای تجلـی کم و هیچ جایـی برای عشق نیست

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
بگیر لبــهای غزل گوی مرا با لــب غزلخوانَــت تو
این شاعــر سَرمَست سرایـیـــده غزل بـودن با تو
شعر بخوان شـور بران مَست شـو از اشعــار من
باده منــم پیمانه منــم ساغر شـوم در دستان تو
من از آتـش من از آبـــم من از هـوا من از خاکـم
گرم شـوم سرد شـوم دیوانـه شوم در آغوش تو
لب‌خواری من مَستـی من مَسجد و مَیخانه من
یـار مـن از آغاز تـا پـایــان مـن همه فدای نگاه تو
مطرب به مَیخانـه ما ، هر شب شاد می زند اما
روز و شب کنار دریا ، پریشان حالم از هجـر تو
ای ماه مــن ای راه مــن دست تو در دستـان مــن
شـو ساقـی چشمان مــن ساقی شـوم بر لبــان تو
غزلـگو نشستـه لب دریــا ، ناگفتــه ها زیادنـد اما
قافیه سخت و واژه ها ، پیچیده بر گیسـوی تو

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

آخرین مطالب

/