تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی

با دروغ زندگي همسايه ام،خانه ام ديوار به ديوار غم است.روبروي ما سر كوچه شك،مي نشيند غصه اي كه ماتم است.خاوري بار خيانت مي برد،در ته كوچه ما دنياييست.كفر و كبر در خانه ويلاييند،بر سر خانه شان دعواييست.صاحب ملك كنار خونمون،با بساز بفروش آشوب آشناست.خانه اش را با غضب سر داده است،از سر شب كار تخريبش بپاست.زير ما در واحدي تار و سياه،پيرمرد دشمني همسايه است.بچه هايش قهر و اخم و ناله اند،ساليانست همچو يك ديوانه است.كودكان صبح ها ميان كوچمون،با يك توپ از جنس دل يار مي كشند.گر نبود هرروز زباله هاي عشق،جاي تير دروازه ديوار ميكشند.نمره خان آب و برق و گازمون،با تموم كوچه ما آشناست.من نديدم لااقل او را يك بار،اما مي گويند كه او هم بي وفاست.كوچه ما خانه هايش پر شده،بهر اين كوچه به بنگاهي نريد.پيش فروش ملك همسايه كه شد،مي زنند اعلاميه بهر خريد.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
روزگار تار و شبهاي سياه،خانه ها تاريكتر از تاريكيها.جاده هايي كه همه بن بست بود،شهر ماتم كه پر از سرمست بود.سردر شهر سياه زندگي،حك شده بود بردگي تا بردگي.كار مردم با دروغ و با ريا،ميزدند حرف از خدا اما كيا.عاشقي را با هوس طاق ميزدند،دلبران را چوب و شلاق ميزدند.هركسي كه چهره اي بي ارزه داشت،پيش آنان رنگ و بوي تازه داشت.رنگ شاد شهر بي نام و نشون،رنگ قرمز بود و رنگ مرگ و خون.فكر حال بودند نه فكر روز بعد،همديگر را مي گماردند شير مرد.جيره هاشون باده و مي بود و بس،رنگ قرآني نبود در دور دست.ميگرفتند خانه پروانه را،تا ببافند بيرق بت خانه را.آتش حلواپزون شهرشون،مي پرستيدند كه كرده خلقشون.كارشون هر روز و هر شب خنده بود،قلبشون از عشق پاك آكنده بود.سينه ها زخمي پس همدم نداشت،دلبري گر زخم داشت مرحم نداشت.قصه شهر عجيب زندگي،قصه قلب من هست و سادگي.

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی

با مني اما چه دوري از دلم،عاشقت بودن همين است مشكلم.مي دهي دستت به هر نامحرمي،غافل از اينكه هنوزم با مني.گر طبيبي قلب من بيمار توست،چشم من مشتاق بر ديدار توست.تا به كي بايد تورا در خواب ديد،با تجسم عكس چشمت را كشيد.دلخوشم بر جاده هاي انتظار،عاشقم من بي قرار بي قرار.آرزو دارم بپرسم نارفيق،من چه چيزي از دلت كردم دريغ.شعله بودي آتش غم بودمت،اشك بودي كوه ماتم بودمت.حال كه اين درياي دل آرام گرفت،قلب تو با قلب كي سامان گرفت.بوي عطرت مانده تا در باز كني،خنده اي نو عشق نو آغاز كني.يادگار قصه هاي كودكيم،اين دفعه من عاجز هستم تو حكيم.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی

به نام خداوند عشق و اميد،به هركس كه گفتيم سلام پر كشيد.به نام تمام گل و خارها،نديديم گره بازشه از كارها.همه روز به افسوس روز قديم،همه شاد وخوشحال ولي ما بديم.چو يك دلبري بود در اين ديار،به زوري گرفتند از دست يار.به وقت كدورت و دلواپسي،بديديم كه غرقيم در بي كسي.نه دنيا به داد دل ما رسيد،نه از درد ما خم به ابرو كشيد.رسيديم به ان حرف پيرخرفت،كه ميگفت نبايدبه دلداده اي دل گرفت.و محكوم شديم و دگر راه نيست،خدايا مقصر به چشم تو كيست.من آن عابر شهر بي انتهام،مدد دٍه به بازو و پاي سيام.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی

همسفر اي هم مسافر من غريبي خسته جانم،من نماد بي كسي هام پس گذار تنها بمانم.اي مسافر كلبه من كوله بار خاطرات است،هرچه بود ديگر گذشت و وعده ما بر صراط است.اي غريبه از من من همسفر بهتر نديدي،در سياهي هاي قلبم از كجا روزن كشيدي.همسفر با تو نميشم همسفر حتي به آغاز،با خودم عهدي سپردم تا ابد تنها شوم باز.هم مسافر هم قبيله اي كه از من دور دوري،نزد من جايي واست نيست تو واسه من سوت و كوري.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی

اي مكتب عشاق من در جمع مردان جاي هست؟،من با فلك همخانه ام راه افق هموار هست؟.سيلي نخورده صورتم از قرمزي اتش گرفت،در خاطره دلداده ها بر من به يك ليلاي هست.از هر رفاقت نااميد از هر نگاهي عاجزم،امشب اگر پايان رود ايا اميد فرداي هست.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی

دل شكستن كار من نيست نازنين،گريه و اشكت نبينم اينچنين.در پي من حال خود را بد نكن،دست مجنونان به قلبت رد نكن.قصه ما قصه شاه و گداست،شاه اين قصه تويي دل بي وفاست.چون گدايم در برت هيچ راه نيست،حاصل اين اتفاق از آن كيست.دل سپردي بر منو تنها شدي،رود بودي يادمه دريا شدي.شاد بودي از غمم محضون شدي،فاصله بود بينمان هم خون شدي.ناسپاسي از من است بر آن دلت،كور باشم تا نبينم گريه ات.مشكل ما آدماي اين زمون،بر يك چيز است بودن اما بي نشون.عاشقي را ميدهيم بر قلب هم،بعد از آن فكر جدايي شكل غم.فترت من لااقل اينگونه نيست،من در اين بازي شدم رد و تو بيست.كاش دنيا دكمه بازگشت داشت،كاش ميشد از سرآغاز عشق كاشت.تا نباشيم اينچنين تنهاترين،تا نرنجانيم دگر هر نازنين.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
 

شرابخانه ی چشمم خمار صد شبه خواهد

که نیست باده از آن به که پیر میکده خواهد


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
 

نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان

نیمه شب دوش به بالین من آمد بنشست

لب فرا گوش من آورد و به آواز حزین

گفت ای عاشق دیوانه ی من خوابت هست

....

پس الآن حسابی دیدنیه


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
 

این روزها گم کرده ای رو بعد از سالیان پیدا کردم

و حال نوشتن دارم . ممنونم که جویای احوالم هستین و نگرانم

امیدوارم تمام روزها لبخند و مهربانی کنارتان باشد


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
 

مهرتان همیشه جاریست

سپاس گزارم از وسعت نگاه و درکتان

من شما رو می شناسم ؟


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
 

اسرار دوشینمان را

با غزل سعدی !!!

بر دیوار های بی رحم این شهر نوشتم

تا مرا فراموش نکنی

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
 

گفت دلت را غارت خواهم کرد

فراموش کرده بود

رمزش سوخته بود !!!!


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
 

عشق رازی است !!!!!!!!!!!!!

لبخند رازیست !!!!!

...


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
 

تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
بدین سان خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب
تبی این گاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه
چه آتشها که در این کوه برپا می کنم هر شب
تماشایی است پیچ و تاب آتش ها .... خوشا بر من
که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
که این یخ کرده را از بیکسی ها می کنم هرشب
تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب
دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟
که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب

         " محمد علی بهمنی "


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

آخرین مطالب

/