183
تاریخ : 7 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
هیچ آدمی آدمه دیگه ای رو دوست نداره
فقط از طرز فکرش راجع به اون آدما خوشش میاد


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
182
تاریخ : 7 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
دیشب ساعت سه یا چهار بود که فیوز خونه پرید..
هرچی سعی کردم درست نشد
صب ساعت هفت یکی کلید انداخت در و باز کرد.. فیوز خودم پرید
هرچی سعی کردم دیگه درست نشد


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 7 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
ديشب آقايي برام يه نيم بوت خوشگل خريد خيلي احتياج داشتم... بعدش يكم دور زديم تو خيابونا و از همه جا باهم حرف زديم اين روزا 

خيلي تو فشاره از اينكه خسته شده گفته از بيحرصلگيش كه باعثش فشار و بدهي هست گفت باهم از آيندمون حرف زديم و 

از خونه و ماشيني كه خواهيم داشت حرف زديم... يه جورايي از همون اول وقتي در مورد اين مسايل حرف ميزنم باهاش

يه حس خيلي خوبي بهم دست ميده انگار همه دنيا همون لحظه مال منه!

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 7 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
روزهاي سختيه... ابان هميشه برامون خاطرات بدي گذاشته... پدر بزرگ مريضه تو بيمارستانه... نذر كردم تو حرم امام رضا بايد اداش كنم

شكر خدا حالش داره خوب ميشه

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 7 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
شش ساعته ديگه تابستونم تموم ميشه... روزها خيلي زود تموم ميشن....بعد از نزديك دوهفته پسر دايي كوچيكه ديشب عصر برگشت

خونشون...خونمون خلوته خلوت شده... تو اين چند روزه باعث شده بود بيشتر به هم نزديك بشيم ... اقايي هم چند شبيو خونه ما بود

باهم فيلم ميديديم باهم ميخوابيديم حرف ميزديم خلاصه كلي حال كرديم تو اين چند روزه ...دوتا فيلم ديديم انابل و كانجورينگ هر كدومو

دو سه بار تو اين چند روز ديديم و ترسيديم... ترس دسته جمعيم حالي داره..!!


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 7 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
ديروز مثل خواب بود... موتوره جلومون واستاد... دوتا مرد پياده شدن... اومدن سمت ماشين طرف آقايي... با پا زد شيشه ماشين خورد شد ريخت داخل... فقط يادمه درو باز كردم و داد زدم... تو دلم فقط ميگفتم چاقو نباشه دستشون... دوستامون از پشت رسيدن 

يكي از اقايون دوست با يكي درگير شد و آقايي با موتررسوار ديگه...همه داشتن تماشا ميكردن... ديگه زياد يادم نمياد كي منو كشيد كنار

فقط يادمه دستام بيحركت شده بود لبم تكون نميخورد صاحب قهوه خونه بغلي واسم اب قند اورد حالم بهتر شد... بعد يه ساعت صدوده با 

ناز رسيد... مجبور شد رضايت بده آقايي... وحشتناك اراذل بودن ترسيديم بعد بيان واسه انتقام... خانم دوست ميگفت ديدتشون

يكي گوش نداشته يكي بازو هاي خالكوبي شده وحشتناك... هم فكر ميكردم خواب ميبينم... دماغ اقايي خوني بود... خورده

شيشه از دهنم بيرون اومد... دستش بخيه خورد... ولي خدارو شكر كه هيچكدوم از اراذل چاقو نداشتن...خدارو شكر كه بخير گذشت..

تو يه لحظه ميشد بدترين اتفاق بيوفته كه يه عمر پشيموني داشته باشه... خدايا شكرت...

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 7 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
هر جمعه با دوستامون ميريم بيرون... خزر... كنار دريا... فقط يه جمعه نرفتيم و رفتيم خونه حاجي بابا چون فرداش 

قرار بود بره عمل... از اول اين ماه همش گرفتار عمل و دارو و دكتريم يا خونواده ما يا آشناها... اول ماه بابا عمل كرد... يه هفته بعدش

حاجي بابا مريض شد و بعد عملش... الانم مامان يكي از بهترين دوستاي داداشم عمل كرده... تو يك هفته دو تا عمل كمر و قلب!

دعا ميكنم خوب بشه

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 7 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
ديشب يه كليپ عروسي كه تو انتاليا هتل مردان درست شده بود و بهم نشون داد... ازم پرسيد بنظرت پول ساخت همچين كليپي چه قدر ميشه

خودش بركشت گفت بيستو پنج تومن يا سي تومن ميشه ديگه... بهم گفت كليپ عروسيمونو اينطوري ميگم بسازن... 

تو حرفاش بعد چند وقت اميد ديدم... يه حسي كه خيلي بهم آرامش داد ...

با همه ي وعده هاش فرق داشت...اين بار حس كردم از ته ته دلش بود...خدايا شكرت بخاطر اين حس خوب ❤️❤️


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 7 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
خدايا خسته ام كمكم كن نجاتم بده تقديرمو زيبا بنويس براي تو كه سخت نيست هيچي جز خوشبختي نميخوام خدايا خواهش ميكنم ازت


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 7 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
دو ساعت و یه ربع مونده به تحویل سال نو...


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 7 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
بدترین سال زندگی من سال 93 بود....

راسته که سالی که نکوست از بهارش پیداست...تعطیلات عیدمون رو یه عده چاپلوس تو انتالیا بهم زدند....

اردیبهشت و خرداد فهمیدم آقایی چخ قدر بخاطر تموم شدن خونه تو فشاره و روز به روز عواقب این فشار

بیشتر و بیشتر تو زندگیمون معلوم میشه....فهمیدم که فروختن ماشین ها بخاطر ترس از ارزون شدن دلار نبوده

و بخاطر کمک هزینه برای باباش بوده...از اینجا غم و غصه ها و نگرانی هام شروع شد...ترس از آینده....ناراختی

از اینکه چرا از من قایم کرده بود تو این مدت...

اواخر تیر شروع ماه رمضون و شب های  دلگیر بعد افطار ...


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 7 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
عجیب نیست

تو رفته ای که

بمانی

من 

می آیم 

که بروم‌‌...


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
...
تاریخ : 7 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
 

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 7 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
گاهی فکر می کنم 

مگر می شود 

بی تو 

 نفس کشید 

اما وقتی صبح عزیز 

با صدای پرنده هایش 

بیدارم می کند 

یادم می آید 

که سالهاست 

روزگار 

پوست کرگدن 

بر قامتم پوشانده است


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 7 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
وقتی به تو می اندیشم 

قند 

 در دلم 

 آب می شود 

مثل تو  

که 

قند در دلت آب می شود 

وقتی 

مرا نمی بینی! 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

آخرین مطالب

/